سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ شخصی تو و من
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محمد[2]
 

این وبلاگ , دفترچه خاطراتی است که از تاریخ ششم اردیبهشت 87 افتتاح شده است .

   نویسندگان وبلاگ -گروهی
  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 279
کل بازدید : 359976
کل یادداشتها ها : 158

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
نوشته شده در تاریخ 87/6/17 ساعت 12:36 ع توسط محمد


تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

دلم می پاشد از هم ، بس که زیبا می شوی گاهی

حضور گاه گاهت بازی خورشید با ابر است

که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی



  



نوشته شده در تاریخ 87/6/17 ساعت 12:24 ع توسط محمد


در آغوش تنهایی همان آرامشی است که در عمق چشمانت مرا به سوی خویش می کشاند.اینک بدون تو تنهایی پناهگاه من است.

 

دوستت دارم نه به زبان بلکه در عمل. در آن زمان که تو خسته از همگان شوی و من تنها امید تو باشم. آن هنگام من نوازشگر اشک های تو خواهم بود.


 اگه کسی رو دوست  داشته باشی نمیتونی تو  چشماش  نگاه  کنی.

 نمیتونی دوریش رو  تحمل کنی. نمیتونی بهش بگی چقدر  بهش نیاز

 داری.نمیتونی بهش بگی چقدر دوسش داری.... واسه همینه که عاشقا

دیوونه میشن



  



نوشته شده در تاریخ 87/6/17 ساعت 12:16 ع توسط محمد


فدای ذوق موندنت  فدای درد رفتنت

        فدای پرواز کردنات فدای اون نشستنت

فدای صبر و طاقتت فدای بی حوصلگیت

       فدای بچه بودنت   فدای کل زندگیت

فدای ناز مژه هات فدای چشم روشنت

       فدای اون خستگی که میاد میشینه رو تنت

فدای مخمله صدات که خوندنت باله منه

        اجازه میدی به همه بگم که این مال منه

فدای اون بارونی که پاییز میریزه رو سرت

        فدای چتر روزه  بارونی توی سفرت

فدای تو که  هیچ کسی نمی شینه به جات

       فدای هرچی داری تو مخصوصا اون رنگه چشات

فدای لحظه ای یه بار تو رویا ها بوسیدنت

       فدای لحنه سلامات فدای روزه دیدنت

فدای کوچه هایی که میگذری از کنارشون

       فدای عکسات که دارم همیشه یادگارشون  

                                                         بشم من..

-----

اینو از طرف تو برای خودم نوشتم‌

آخه کی تو بی‌حوصله می‌شی ؟ ما که  ندیدیم

آخه من عکس یادگاری ازت ندارم ، تو داری از من

تو که بچه نمی‌شی بااینکه من دوست دارم بعضی وقتها بشی ، ولی من بعضی وقتها هستم یا میشم

خستگی‌هات ، دیگه این مال منه تو خستگی نداری هیچوقت

حالا من می گم : فدای بوی پیرهنت تنها دختر رویاهای بهاری من



  



نوشته شده در تاریخ 87/6/17 ساعت 11:29 ص توسط رویا


امروز روز توست

امروز برایت زیباترین گلهای دنیا را

  خواهم آورد هر چند تو مهربانتر از همه آنهایی

همیشه به قداست چشمان تو ایمان دارم چه کسی چشم های تو را رنگ کرده است؟

چه وقت دیگر  گیتی تواند چون تویی رابیافریند

 فرشته ای فقط در قالب یک انسان !

فقط ساده می توانم بگویم :

عزیزم تولدت مبارک



  



نوشته شده در تاریخ 87/6/17 ساعت 11:21 ص توسط رویا


جغرافیای قلبم را می شناسم

تمام جغرافیای قلبم را می شناسم. کوههای بلندش را ، دره های عمیقش را، جنگل های فشرده و تو در تویش را و دریاهای ژرف و آبی اش را …اگر نقشه کشی بلد بودم بی شک بهترین نقشه ها را می کشیدم. ازین سرزمینی که درون من است. نقطه به نقطه اش را بی هیچ اشتباه!

کوههای بلند مهربانی اش را می شناسم ، دره های سیاهش را، رودهای عشقی که به هر سو روان است و جنگل فشرده شک را که از انبوه درختان سر به فلک کشیده پرسش های بی پایان بوجود آمده است. همه را می شناسم.... همه را می بینم.... هر اتفاقی که می افتد آگاهم....اما خیلی بد است که آدم زمین قلبش را وجب به وجب بشناسد اما نتواند جلوی زمین لرزه را بگیرد!...می بینم که ابرهای باران زا می آیند ، می بارند و می روند . سیلاب ها را می بینم که بر زمین دلم جاری می شوند… اما راهی نمی شناسم که راه بر سیلاب ها ببندم. وقتی برف عشق می بارد می دانم که همه جا یخ خواهد زد، منجمد خواهد شد و راه را بر پویایی رودبارهای کوچک خواهد بست…

 اما … در بارش این برف، در روان شدن سیلاب، در لرزش زمین…ناچارم ناچار!این اتفاقها که می افتد خارج از گستره توانایی من است…گاهی من آمدنشان را پیش بینی می کند اما جلوی رخ دادنشان را نمی گیرد این آگاهی تنها رنجم می دهد. چرا که می دانم…می دانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد و من در برابرشان جز "نگریستن" چاره ای ندارم!در جست و جوی توانی هستم که "پیش آمد" ها را به چنگ آرد. که ابر و باران را در درونم به فرمان آرد… نگذارد که سیلاب هر کجا را که خواست با خود ببرد و زمین لرزه هر دم که خواست بناهای روشن قلبم را فرو ریزددر جست و جوی آن "نیرو" هستم ، آن "توان"، آن "قدرتی " که باز می دارد و جلوی ویرانی را می گیرد. چیزی فراتر از بینش… فراتر از دانستن، فراتر از آگاهی … جغرافیای قلبم را خوب می شناسم… پیر و بلد این راهم!..

. سپری می خواهم که در برم گیرد و سرزمین قلبم را از گزند "آمدنی های ناگهان" در امان نگه دارد. سرچشمه ای که رویین تنم کند. این " نیرو " را ، این "توان" را، این "سپر"را، این "سرچشمه " را نمی شناسم!هنوز پس از اینهمه سال که از فوران آگاهی می گذرد می بینم که بسیار "ناتوانم"! بسیار بیشتر از بینشی که دارمبسیار دردناک تر از "آگاهی" ای که بدان می بالمبا چشمان جغرافیادانم ناتوانی ام را روشن می بینم. اما درمانش را نمی شناسم. از چه جنس است؟ از کدام سو می آید؟ چگونه می آید؟ می آید؟

 



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ