سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ شخصی تو و من
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محمد[2]
 

این وبلاگ , دفترچه خاطراتی است که از تاریخ ششم اردیبهشت 87 افتتاح شده است .

   نویسندگان وبلاگ -گروهی
  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 279
کل بازدید : 359978
کل یادداشتها ها : 158

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
نوشته شده در تاریخ 87/6/10 ساعت 10:55 ص توسط محمد


چقدر خوب و روشن است نمای چشم های تو

                                               نمیرسد ستاره ای به پای چشم های تو

 

به ماه خیره می شوم فقط و گریه می کنم

                                              دلم که تنگ میشود برای چشم های تو

 

و هی مرور میکنم نگاه اول تو را

                                          اگر نمی رسد به من صدای چشم های تو

 

تو تاکه پلک می زنی به سجده میرود دلم

                                                به پیشگاه اعظم خدای چشم های تو

 

شبی خراب می شود حصارهای فاصله

                                            و آب می شود دلم به پای چشم های تو



  



نوشته شده در تاریخ 87/6/10 ساعت 10:53 ص توسط محمد


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

 

-------

من می‌دانم رویایم چه کسی است - خوبیش اینه که آلزایمر نداره



  



نوشته شده در تاریخ 87/6/6 ساعت 12:6 ع توسط رویا


روزی روزگاری زنی در کلبه­ای کوچک زندگی می­کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می­کرد و با او به راز و نیاز می­پرداخت.. روزی خداوند پس از سال­ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه­اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس­های مندرس و پاره­اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب­آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه­ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه­ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می­لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می­کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد...پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه­داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست!شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده­اش عمل نکرده است!؟

آنگاه خداوند پاسخ گفت:

ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه­ات راه ندادی


  



نوشته شده در تاریخ 87/6/5 ساعت 7:44 ص توسط رویا


 



  



نوشته شده در تاریخ 87/6/3 ساعت 12:18 ع توسط رویا


روزی من وتو ای جان ، همچون کبوترها
سرنهادیم با هم ، در بستر پرها
پرگشاده همره مرغان خوش آواز
گه به کوهستان و گه به صحرا در پرواز
جلوه زندگی را ،‌در چشم هم می‌دیدیم
چون به شب می‌رسیدیم ، کنار هم می‌آرمیدیم
تا نسیمی می‌وزید ، آشیانه می لرزید
ما زبیم جان خود ، بر سر هم پر می‌کشیدیم
اکنون از هم رو گردانیم ، نه من نه تو نمی‌دانیم
چون شد که آشنا گشتیم ، روز دگر جدا گشتیم
هر کس که دلدار مرا . از من جدا کرد ای خدا
خواهم بسوزانی دلش . سازی ز دلدارش جدا
اکنون ازهم روگردانیم . نه من نه او نمیدانیم
چه شد که آشنا گشتی . روز دگر جدا گشتی



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ