بازدید امروز : 228
بازدید دیروز : 31
کل بازدید : 357571
کل یادداشتها ها : 158
لوئیز، زنی بود بالباس های کهنه و مندرس، ونگاهی مغموم. وارد خواروبارفروشی محله شد و بافروتنی ازصاحب مغازه خواست کمی خواروبار به اوبدهد. به نرمی گفت شوهرش بیماراست ونمی تواند کارکند، وشش بچه شان بی غذا مانده اند.جان لانگ، صاحب مغازه، بابی اعتنایی، محلش نگذاشت و باحالت بدی خواست اورا بیرون کند.زن نیازمند، درحالتی که اصرار میکرد گفت:"آقا، شما را به خدا، به محض این که بتوانم پولتان را می آورم.جان گفت نسیه نمی دهد.مشتری دیگری که کنارپیشخوان ایستاده بود، وگفتگوی آن دو رامی شنید به مغازه دارگفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم بامن.خواروبارفروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟لوئیز گفت: اینجاست.لیست ات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هرچه خواستی ببر."لوئیز باخجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد. وچیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه باتعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.خواروبارفروش باورش نشد. باناباوری شروع به گذاشتن جنس درکفه دیگرترازو کرد. آن قدرچیزگذاشت تاکفه ها برابرشدند.دراین وقت، خواروبارفروش باتعجب ودلخوری تکه کاغذ رابرداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم،و ازنیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن."مغازه دار بابهت جنس هارا به لوئیز داد و همان جا ساکت ومتحیرخشکش زد.لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
*فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدراست...*
دعــا کـنـیـد رسـد آن زمــان کـه یـار بـیاید
خـزان بـاغ جهــان را ز نـو، بـهار بـیاید
دعــا کـنـیـد، دعـــایی کـه آفتاب درخشان
بـه سرپـرستــی گلـهای روزگار بـیاید
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ 500 دلار است.»مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی 1000 دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: « 4000 دلار.»
مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد: «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»